تلخست پيش طايفه‌اي جور خوبروي

شاعر : سعدي

از معتقد شنو که شکر مي‌پراکنندتلخست پيش طايفه‌اي جور خوبروي
کاينان به دل ربودن مردم معيننداي متقي گر اهل دلي ديده‌ها بدوز
يا دل بنه که پرده ز کارت برافکننديا پرده‌اي به چشم تأمل فروگذار
صندوق سر توست نخواهم که بشکنندجانم دريغ نيست وليکن دل ضعيف
من چشم بر تو و همگان گوش بر منندحسن تو نادرست در اين عهد و شعر من
الا به راه ديده سعدي نظر کنندگويي جمال دوست که بيند چنان که اوست
کو مرهمست اگر دگران نيش مي‌زنندبا دوست باش گر همه آفاق دشمنند
همچون طلسم پاي خجالت به دامننداي صورتي که پيش تو خوبان روزگار
بيني که سرو را ز لب جوي برکننديک بامداد اگر بخرامي به بوستان